الا مهمان نگه بر ساعتت کن
برو فکری برای عادتت کن
نشستی همچنان مشغول خوردن
بکن رحمی به جیب خالی من
نمیدانی مگر میوه گران است
گلابی نرخ آن تا کهکشان است
گز و سوهان و گردو یا که پسته
بریزی در شکم هی بسته بسته!
دگر در خانه ام چیزی ندارم
دو دستی آورم نزدت گذارم
ندیدم تا کنون این گونه مهمان
عجب غارتگری هستی به دوران
یکی از بچه هایت , بچه ام کشت
ز بس که می زند بر کله اش مشت
یکی از آن وروجک های شیطون
شده آویز پنکه عین میمون
دوتا لیوان شکسته دختر تو
شکسته استکان ها همسر تو
تو گویی زلزله آمد در اینجا
که این سان گشته وضع خانه ی ما
اگر مهمان حبیب حق تعالی ست
چرا از دست آن امروزه غوغاست!
شاعر : راشد انصاری
گفته بودم که تو را می خواهم
آری،آری، به خـدا می خواهــم
عاشقــم،جرم من این است فـقط
ذره ای مهر و وفا می خـواهـم
آن قدَر خوشــگل و خوش اطواری
که یکی نه ، دو سه تا می خواهم!
چشــم نامحرم اگــر دید تو را
چشمش از کاسه جدا می خواهــم
کاش یــک ذره تـپل تر بــودی
تا بگویم که چرا می خواهـم؟!
بنده از جنـس بـشر بـــیزارم
بلکه یک مرغ دو پا می خواهم!
شاعر : راشد انصاری
در میانِ غصـــه هایــم گـاه گاه
می کِـشم از دسـت دانــشگاه آه
بر سر خود می زنـم از شـهــریه
گرچه قسطی می شود تا چند ماه
پاتـوقم بـعد از غذای سلف هست
تا سحــر در مــستــراح خوابگاه!
این همه شهـــریه و پـــول زیاد
ای دریغ از خدمت و قـدری رفاه
نمره ات را با تــــرازو می دهـد!
گر به استادت کنـــی با غم نگاه!
بـارهـا کـافــی نـتِ دانـشـــکده
کــرده تحقیقات من را رو به راه!
جای غـــم دارد، کلاس درس ما
سال ها شـــد با عـروسی اشتباه!
مدرک خود را گــرفـتــم عاقبت
بی ثوادم! همچنــان، رویـم سیاه
شاعر : امیرحسین خوش حال « کولی »
پـدر وامی گـرفت و در به در شد
وَ ایـضاً غـصـه هایــش بـیـشتر شد
جگر می خورد شب های گذشته!
غــذایــش نـاگـهان خونِ جگر شد
عقــب افـتـاد قــسطِ وام هایـش
از ایــن بابـت پــریـشان و پکر شد
اگــرچه ضامــنِ او مـعتبــر بـود
پــس از وامِ پـــدر نـامـعـتـبر شد!
پـروستـاتـش شبـی از کار افـتاد!
اسیــر درد زانــــو و کـــــمر شد!
فـراری گـشت بـعدَش چند ماهی
شبیـه « ریگی » و « ملا عمر » شد!
برای بچـه هـایش نقشه ها داشت
ولیـکـن نقشــه هایـش بی ثمر شد
طلبکاران ســراغـش را گـرفـتند
وَ مادر گــفــت: « راهـیِ سفر شد »
پـدر هـی از فلان جا زنگ می زد
وَ می پــرسیـد: « آیا دفع شر شد؟!»
خلاصــه عـاقــبــت او را گرفتند
به زندان رفــت و یک فرد دگر شد
گرفتــم بـعد از او مـن وامِ خوبی!
پــدر این گونـه الگــوی پـسر شد!
و در پایان بــگیـریم ایـن نـتیجه:
پســر هــم عـاقبت مــثل پدر شد!
شاعر : امیر حسین خوشحال (کولی)
خدمت شبیه یک درد اصلاً دوا ندارد
باید معاف باشی، چون او که پا ندارد
وقتی که قورمه سبزی بوی چمن گرفته
سرباز یا مریض است یا اشتها ندارد
وقتی غذا ندارد طعمی به غیرِ کافور
یک لحظه خواب شیرین گردان ما ندارد
از بسکه توی پوتین پاها مچاله گشته
سرباز احتیاجی به سنگ پا ندارد
آن کادر کل گردان بد نیست، افتضاح است
فرمان ایست، از نو... اصلاً صدا ندارد
از بس به دور پرچم سربازها دویدند
حمام و دستشویی امروز جا ندارد
در دستشوییِ هنگ سرهنگ مار دیدهست
گفتم: که من میترسم، گفتا: بیا، ندارد
گفتم: جناب سروان، آخر چرا؟ چگونه؟
با یک لگد به من گفت: ارتش چرا ندارد
شاعر : علی اصغر شیری
خوشا روزی که من پنج ساله بودم
درون کوچه ها آواره بودم
چرا مادر مرا بیست ساله کردی
میان پادگان آواره کردی
دم دروازه شهر که رسیدم
صدای طبل و شیپور را شنیدم
به خود گفتم که این طبل نظام است
دو سال شخصی گری بر من حرام است
گروهبانان مرا بیچاره کردند
لباس شخصیم را پاره کردند
به خط کردند تراشیدند سرم را
لباس آشخوری کردند تنم را
لباس آشخوری رنگ زمین است
برادر غم مخور دنیا همین است
نگو خدمت بگو زندان هارون
که دل را در جوانی می کند خون
نگو خدمت بگو سرچشمه غم
نگهبانی زیاد مرخصی کم
مسلسل لوله خودکار دارد
گهی تک تیر گهی رگبار دارد
کلاغ پر می روم کاسه به دندان
برای خوردن یک لقمه نان
نوشتم نامه ای با برگ چایی
که هر وقت می خوری یادم بیایی
لب چشمه نشستم خوابم آمد
محبت های مادر یادم آمد
بمیرد آن که سربازی بنا کرد
تمام دختران را چشم به راه کرد
از آن روزی که سربازی بنا شد
ستم بر ما نشد بر دختران شد
گمان کردم که سربازی دو سال است
ندانستم که عمر یک جوان است