شعر طنز خدمت سربازی
يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ب.ظ
خدمت شبیه یک درد اصلاً دوا ندارد
باید معاف باشی، چون او که پا ندارد
وقتی که قورمه سبزی بوی چمن گرفته
سرباز یا مریض است یا اشتها ندارد
وقتی غذا ندارد طعمی به غیرِ کافور
یک لحظه خواب شیرین گردان ما ندارد
از بسکه توی پوتین پاها مچاله گشته
سرباز احتیاجی به سنگ پا ندارد
آن کادر کل گردان بد نیست، افتضاح است
فرمان ایست، از نو... اصلاً صدا ندارد
از بس به دور پرچم سربازها دویدند
حمام و دستشویی امروز جا ندارد
در دستشوییِ هنگ سرهنگ مار دیدهست
گفتم: که من میترسم، گفتا: بیا، ندارد
گفتم: جناب سروان، آخر چرا؟ چگونه؟
با یک لگد به من گفت: ارتش چرا ندارد
شاعر : علی اصغر شیری
۹۴/۰۱/۱۶